آنچه ما از سر گذراندهایم چیزی برای گفتن، چیزی برای هر بروزی، ابدا باقی نمیگذارد. پیرمرد ماربهدوش، مگر خوابِ رستاخیزِ ما را از آسمانهای نفرینشده ببیند؛ چراکه ما، نشانی نمیدهیم که "ما"ییم. چراکه هر بروزی بیشتر بیمعناست. چراکه آشویتس ناگفتنیست، مثل ما.
نمیگوییم، اما بیداریم. صدایی از ما شنیده نمیشود، اما هستیم. آموختهایم برای گذر از قهوهخوریهای سانتیمانتالها، و قهوهایخورهای کهنهباربردارِ همه قرنهای تاریخمصرفگذشته، تنها میتوان در سکوت تماشا کرد، و در گوشههای نمناک درد و بیدارمانی، دست از روییدن برنداشت. آن پیرمرد ماربهدوش، رستاخیز ما را، تا روز موعود، جز به خوابهای ملهم از توهمهای آسمانی نخواهد دید؛ اما، قسم به همه آرزوهایی که کشتید، او، از خوابهای نحسش، در روز رستاخیزِ ما برخواهدخواست. رستاخیز مایی که چه روزهایی دیدیم و نمُردیم، چه روزهایی دیدیم و تاب آوردیم، رستاخیزِ ما، مای کوچک، همین چندنفری که مغزهاشان هنوز خوراک مارهای دوشِ پیرمردِ ماربهدوش، نشده.
بایستید و تماشا کنید؛ روییدن ما، رستاخیز ما، زیباست. آنقدر که چشمها را وادار میکند تا ابد از یاد ببرند، شما تا چه اندازه، کثیف و، تاریک و، زشت بودید.
پ.ن: مرور.
درباره این سایت